پسند نکردن. (ناظم الاطباء). خوش نیامدن. بد آمدن. خوش نداشتن. نپسندیدن. استبشاع. اعتناف. ناپسند افتادن. مقابل خوش آمدن. رجوع به خوش آمدن شود: افشین را سخت ناخوش و هول آید در چنین وقت آمدن من نزدیک وی. (تاریخ بیهقی). قوم را سخت ناخوش می آید وی را در درجه ای بدان بزرگی دیدن. (تاریخ بیهقی). خداوند، باشد که با خاصگان خوش گوید و ایشان را از آن ناخوش آید. (تاریخ بیهقی ص 61). سخنی که ناخوش خواهد آمد ناگفته به. (تاریخ بیهقی). اسکندر میدانست که دختر را آن حرکت ناخوش آمد. (اسکندرنامه). گفت با پدر اگر سخن بگویم از دو بیشتر نگویم تا شما را خوش آید یا ناخوش. (قصص الانبیاء). امیرنصر خبر یافت، ناخوش آمدش بجهت آنکه بی دستوری بود. (تاریخ بخارا). کاری بیند از کسی که او را ناخوش آید و آن کس رااز آن کار باز نتواند داشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ناخوشت آید مقال آن امین در نبی که لااحب الاّفلین. مولوی
پسند نکردن. (ناظم الاطباء). خوش نیامدن. بد آمدن. خوش نداشتن. نپسندیدن. استبشاع. اعتناف. ناپسند افتادن. مقابل خوش آمدن. رجوع به خوش آمدن شود: افشین را سخت ناخوش و هول آید در چنین وقت آمدن من نزدیک وی. (تاریخ بیهقی). قوم را سخت ناخوش می آید وی را در درجه ای بدان بزرگی دیدن. (تاریخ بیهقی). خداوند، باشد که با خاصگان خوش گوید و ایشان را از آن ناخوش آید. (تاریخ بیهقی ص 61). سخنی که ناخوش خواهد آمد ناگفته به. (تاریخ بیهقی). اسکندر میدانست که دختر را آن حرکت ناخوش آمد. (اسکندرنامه). گفت با پدر اگر سخن بگویم از دو بیشتر نگویم تا شما را خوش آید یا ناخوش. (قصص الانبیاء). امیرنصر خبر یافت، ناخوش آمدش بجهت آنکه بی دستوری بود. (تاریخ بخارا). کاری بیند از کسی که او را ناخوش آید و آن کس رااز آن کار باز نتواند داشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ناخوشت آید مقال آن امین در نبی که لااحب الاَّفلین. مولوی
نیست شدن. ناپیدا شدن. (ناظم الاطباء). نابود گردیدن. فنا شدن. معدوم شدن. مضمحل گشتن. هلاک شدن. نیست گردیدن. فانی شدن. از بین رفتن. تفانی. زهوق. انقضاء. منقضی شدن. عدم شدن: گم شد و نابود شد از فضل حق بر مهم دشمن شما را شد سبق. مولوی
نیست شدن. ناپیدا شدن. (ناظم الاطباء). نابود گردیدن. فنا شدن. معدوم شدن. مضمحل گشتن. هلاک شدن. نیست گردیدن. فانی شدن. از بین رفتن. تفانی. زهوق. انقضاء. منقضی شدن. عدم شدن: گم شد و نابود شد از فضل حق بر مهم دشمن شما را شد سبق. مولوی
حرف نزدن. (ناظم الاطباء). ساکت شدن. دم فروبستن. زبان در کام کشیدن. از سخن باز ایستادن. اخراد. (اقرب الموارد). ارمام. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد). اسکاته. (اقرب الموارد). اضباب. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (منتهی الارب). اسماط. (منتهی الارب). اقراد. (اقرب الموارد). امساک. اسطار. (منتهی الارب). انصاف. (تاج المصادر بیهقی). تسمیط. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). تصمیت. (اقرب الموارد). ضب ّ. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (منتهی الارب). سکت. سکوت. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد). نصت. (منتهی الارب) : خاموش شدم که دانستم که راست می گوید اما قرار نمی یافتم. (تاریخ بیهقی). هرگز لبم از ذکر تو خاموش نشد یاد تو ز خاطرم فراموش نشد. خاقانی. گویاترم ز بلبل لیکن ز غم چو باز خاموش از آن شدم که سخندان نیافتم. خاقانی. افسوس که اهل خرد و هوش شدند وز خاطر یکدگر فراموش شدند آنانکه بصد زبان سخن میگفتند آیا چه شنیده اند که خاموش شدند. مقیمی. ، خاموش شدن از خشم. از حال غضب بیرون آمدن. از عصبانیت در آمدن. از تندی فرونشستن. فروکش کردن. فرود آمدن. کظم. کظوم. (اقرب الموارد) ، خاموش شدن از بیم. از روی ترس دم فروبستن. اسباط، خاموش شدن آتش. فرومردن آتش. انطفاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، خاموش شدن چراغ. فرومردن چراغ. خفتن چراغ. - خاموش شدن چراغ عمر، مردن. جان سپردن. وفات کردن. - خاموش شدن از اندوه، از اندوه بیرون آمدن
حرف نزدن. (ناظم الاطباء). ساکت شدن. دم فروبستن. زبان در کام کشیدن. از سخن باز ایستادن. اِخراد. (اقرب الموارد). اِرمام. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد). اِسکاته. (اقرب الموارد). اِضباب. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (منتهی الارب). اِسماط. (منتهی الارب). اِقراد. (اقرب الموارد). اِمساک. اِسطار. (منتهی الارب). اِنصاف. (تاج المصادر بیهقی). تَسمیط. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). تَصمیت. (اقرب الموارد). ضَب ّ. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (منتهی الارب). سَکت. سُکوت. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد). نَصت. (منتهی الارب) : خاموش شدم که دانستم که راست می گوید اما قرار نمی یافتم. (تاریخ بیهقی). هرگز لبم از ذکر تو خاموش نشد یاد تو ز خاطرم فراموش نشد. خاقانی. گویاترم ز بلبل لیکن ز غم چو باز خاموش از آن شدم که سخندان نیافتم. خاقانی. افسوس که اهل خرد و هوش شدند وز خاطر یکدگر فراموش شدند آنانکه بصد زبان سخن میگفتند آیا چه شنیده اند که خاموش شدند. مقیمی. ، خاموش شدن از خشم. از حال غضب بیرون آمدن. از عصبانیت در آمدن. از تندی فرونشستن. فروکش کردن. فرود آمدن. کَظم. کُظوم. (اقرب الموارد) ، خاموش شدن از بیم. از روی ترس دم فروبستن. اِسباط، خاموش شدن آتش. فرومردن آتش. اِنطَفاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، خاموش شدن چراغ. فرومردن چراغ. خفتن چراغ. - خاموش شدن چراغ عمر، مردن. جان سپردن. وفات کردن. - خاموش شدن از اندوه، از اندوه بیرون آمدن